« مرد مرده »

 

  

عکس بالا رو از تصویر خودم توی آینه  

گرفتم و شعر زیر هم حس درونیم بود :

 

«  مرد مرده  »

هی با خودم حرف می زنم درست مثه یه دیوونه

تـوی اتــاقم راه میـرم تا وقتی پاهـام بتونه

حس قشنگـی نـدارم وقتـی از آینـده می گـم

وقتی که تو ی دفترم یه شعر سرزنده می گـم

سوت می کشـه مغز سرت اگه ببینی چی شـدم

چشات سیاهی میره تا بگن چی کردم با خـودم

یه وقتایی شاکی می شـم چرا خـدای مهربون

حکمتشـه رهـــــا بشـم بین زمین و آسمـون

سیاهه رنـگ لحظـه هام رفته به پـابوس غمم

حسرت رویا به دلـم  خستـه ی کـابوس غمـم

شکسته وبی رمقـه مــردی که تـوی آینــــه ،

حسـابی بـارونیه و چشـاش تو چشمـای منــه

قیـد خوشی ها رو زده  دیگـه رسیده تـه خط

به انتـظار معجـزه نشسته روز و شـب فقـط ...